فکر می کردم مثلأ بوته ی فیروزه ای کودکی نوجوانی مان که قد بکشد و هی به جوانی نزدیک و نزدیک تر شویم ، صورت هامان تغییر می کنند و چشم هایمان کشیده تر و فک هایمان درشت تر می شود . خیلی خانوم می شویم . بعد مثلأ تو یک روز می آیی و من تا مدتی نمی شناسمت . بعد مثلأ یک روز می آیی و عروس شده ای . فکر می کردم خیلی بزرگتر بشویم .
ولی ما هم دیگر را خیلی خوب می شناسیم . و این خیلی خوب ، چیز اصلأ خوبی نیست . صرفأ از نشناختن.. شاید بهتر باشد . حالا ما یک بوته ی فیروزه ای داریم که به جای قد کشیدن و بال و پر جوانی گرفتن ، یک کناری ، یک کنار گمی ، گذاشته شده و انگار که یک لایه گرد و خاک روی برگ های درخشان و رنگدارش نشسته باشد ، آن طور . هر چند هر از گاهی گردگیری می شود و اصلأ گردی هم رویش نیست هیچوقت .. فقط انگار ..
ما بزرگ شدیم ، یک طور عجیب و اسرار آمیزی ، یک طور گنگی . یک طور نمی خواهم بگویم بد .. ما ساده ی ساده بزرگ شدیم . هیچ فرقی نکردیم و فقط چهره هایمان توی همان قالب کلی تکان خورد . چشم هایمان کم براق تر شد و حالا بهتر می دانیم هم را نشناسیم . دنیا اداهای شربتین این روز ها و سال هایمان را نگه داشت پیش خودش . خود کثیفش . حالا تو هم دوباره یک روز می آیی و عروس شده ای و با یک لبخندی که دوست نداری شیرینی بزرگ شدنت را می خوریم و سعی می کنیم ساده و ساده تر باشیم .
بعد تو حتی با ساعت ها تفکر هم نمی توانی راز آن هدیه ای که کم کم برایت مهیا می شود را بفهمی .
آه .
رفیق فیروزه ای .
پی نوشت : این عکس مسخره ی بالا چطور وجود اومده ؟! :/ درخت شکوفه داره کو ؟
:: بازدید از این مطلب : 23
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0